ملی گرایان متجدد عامل تفرقه و بحران هویتی هستند
اشاره:
خبرگزاری رسا برای بازشناسی تعامل جریان های تاریخ نویس معاصر با دین، سلسله گفت و گوهای تفصیلی «نگاهی به پنج جریان تاریخ نگار در ایران معاصر» را با استاد قاسم تبریزی انجام داده است.
استاد قاسم تبریزی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران و مسئول کتابخانه تخصصی انقلاب اسلامی کتابخانه مجلس شورای اسلامی در سلسله گفتگوهایی با خبرنگار خبرگزاری رسا به جریان شناسی تاریخ نگاری در ایران معاصر پرداخته و 5 جریان غالب تاریخ نگار در ایران را معرفی و تحلیل کرده است. این 5 جریان تاریخی عبارتند از: تاریخنگاری کمونیستی در ایران، تاریخنگاری ناسیونالیستی در ایران، تاریخنگاری غربگرا در ایران، تاریخنگاری شرقشناسی در ایران و تاریخنگاری اسلامی در ایران.
پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در ادامه گفت و گو با خبرگزاری رسا در موضوع تاریخنگاران ملی گرا، گرایشات معاصر به ملی گرایی را در سه قالب حزبی، نظریه پردازی و فعالیت سیاستمداران تقسیم می کند و به تشریح هر یک می پردازد. ایشان معتقد است از مهم ترین نقدها به مورخان ملی گرا این است که آنان علاوه بر بحران هویتی، با غرب زدگی افراطی و مصادره همه چیز به نفع جریان فکری خود، تاریخ را تحریف کرده و نقش دیگران را مطرح نمیکنند.
تاریخنگاران با ماهیت ناسیونالیستی، بخشی از تاریخ معاصر را نوشته اند
همانطور که اشاره شد ناسیونالیسم از اواخر دوره فتحعلیشاه به عنوان یک ایدئولوژی، اندیشه سیاسی و در قامت حزب، گروه و سازمان در جامعه ما فعالیت خود را شروع کرد. ناسیونالیسم در ایران در سه بخش فعالیت میکند و نزدیک به صد سال جامعه ما را در بر میگیرد: یک، در شکل حزب؛ دو، در شکل سیاستمدار، و سه در شکل یک نظریهپرداز و مروج ناسیونالیسم؛ که بخشی از تاریخ ما را اینها میسازند و تشکیل میدهند. وقتی ما تاریخ صدساله اخیر (یعنی از 1280 تا 1380) را مطرح میکنیم، برای هر کدام از جریانها، وقایع، موضوعات، رجال یک جایگاهی به اندازه وزن خودشان (نه افراط و نه تفریط) قائل هستیم و اینها در عرصه تاریخی ایران تأثیرگذار هستند. تحولات، تغییرات، وقایع، جریانها و نقش رجال در اینجا برجسته است؛ مثلاَ جبهه ملی یک رهبری مانند دکتر محمد مصدق دارد و اعضایی دارد مانند شمسالدین امیرعلائی، شاپور بختیار و...؛ هر کدام از اینها در جامعه نقش آفریدند.
اینها بعد از 20 تا 50 سال، در دوران خودشان تاریخنگاری میکنند؛ مثلا آقای امیرعلائی، مصدق، کریم سنجابی و شاپور بختیار خاطرات مینویسند. سرهنگ غلامرضا نجاتی تاریخ جبهه ملی مینویسد. ابوالفضل قاسمی، عضو کمیته مرکزی جبهه ملی و عضو ساواک، تاریخ جبهه ملی مینویسد. متین دفتری مقالات تاریخی مینویسد. اینها نوعی تاریخنگاری است.
برخی افراد نیز درباره رجال، وقایع و احزاب مینویسند. در واقع بخشی از تحلیل تاریخ معاصر را اینها مینویسند. اعضا، مدافعان و مروجان ناسیونالیسم مسلماَ از جبهه ملی، حزب اراده ملی، حزب مردم، حزب ملت ایران، به عنوان ناسیونالیسم تمجید و تعریف میکنند. تاریخنگاران معمولی یا بازاری که دنبال فرصتطلبی باشند، فکر نداشته باشند و اهل تحقیق نباشند نیز مینویسند. غربیها نیز با اهداف استعماری مینویسند؛ مانند ریچارد کاتم، او کتابی دارد به نام ناسیونالیسم در ایران. او که جاسوس حرفهای سازمان سیا نیز هست، در قامت یک تاریخنگار و تحلیلگر اوضاع ایران 20 تا 60 را تحلیل میکند. او چگونه تاریخ مینویسد؟!
فرد هالیدی، یک تاریخنگار مارکسیست انگلیسی است. البته بیش از اینکه مارکسیست باشد، انگلیسی است، او چگونه مینویسد؟ بله، دیکتاتوری شاه را مینویسد، اما در تحلیلش از این جریان دفاع میکند و خیلی عادی علیه اسلام مینویسد. تاریخنگاری با ماهیت ناسیونالیسم که از ایدئولوژی ناسیونالیسم، اندیشه سیاسی ناسیونالیسم و احزاب و جریانات ناسیونالیسم تعریف و تمجید میکند، میشود بخشی از تاریخ ما. به دنبال آن جامعه نیز شیفته ملیگرایی، طایفهگرایی ناسیونالیسم یا خدمت به ایران میشود و خطاها و اشتباهات را مورد توجه قرار نمیدهد؛ چون عامه جامعه دنبال نقادی نیست؛ یا تعریف و تمجید میکند یا علیه است، خودش حاضر نیست فکر کند. فکری که دیگران کردهاند را میگیرد؛ مانند فردی که خودش غذا درست نمیکند و میرود چلوکبابی میگیرد و میخورد، ظرفش را نیز تمیز نمیکند؛ یعنی عامه جامعه دنبال مبانی فکری نیستند و ظاهر را میبیننند و میروند.
ناسیونالیسم با مصادره همه چیز به نفع خود، نقش دیگران را مطرح نمیکند
این تاریخنگاری وقتی که در شکل فکری و ایدئولوژی میآید، تقیزاده را یک خدمتگذار معرفی میکند یا پورداوود، مدافع ایران باستان و احسان یارشاطر (اینها تاریخنگار و مروج نیز هستند) را به عنوان آدمهای صالح و برجسته مطرح میکنند. وقتی به احزاب میرسد، از مصدق، دکتر شایگان و... تجلیل میکند. وقتی به وقایع و رخدادها میرسد، اگر وقایع برجسته و مفید باشد در کاسه ناسیونالیسم میریزد و نقش دیگران را مطرح نمیکند؛ انگار در نهضت ملی نفت که از 1327 شروع میشود و تا 1332 ادامه دارد، فقط دکتر مصدق و جبهه ملی و اقمارش هستند و دیگر هیچ کس نیست! خب این تاریخ، یک، خلاف حق است، دو، درس عبرت نیست، و سه، درس تجربه نیست؛ چون کسی که آن را میخواند دوباره به راه شمسالدین امیرعلائی و شاپور بختیار میرود. خواننده از نظر اندیشه دنبال تقیزاده و خانلری و امثال آنها، از نظر باستانگرایی به دنبال یارشاطر و پورداوود و خانلری، از نظر فعالیت سیاسی نیز به دنبال اللهیار صالح و... میرود. او دیگر نمیفهمد استعمار و خطا کجاست و انحراف کجاست.
تاریخنگاری، ارائه تصویری واقعی است، نه تصویری بزکشده
مسلمانی که این تاریخ را مطالعه میکند، از مبانی نظری ناسیونالیست و ملیگرایی اطلاعی ندارد و نمیداند با اسلام و قرآن و دین تعارض بنیادین دارد. یک ایرانیِ وطنپرست -به معنای حقیقی کلمه- نیز میگوید اسلام برای من مهم نیست، برای من سربلندی ایران مهم است، چون میخواهم در این مملکت زندگی کنم؛ او وقتی این تاریخ را میخواند متوجه با استعمار کار کردن و تحت سیطره استعمار رفتن نمیشود. فرد اگر مدرس دانشگاه و روزنامهگار یا در مجامع علمی باشد، باز همین مطالب را طوطیوار تکرار میکند. در این صورت است که جامعه از تاریخ نه عبرت میگیرد، نه تجربه میآموزد و نه میتواند بینش و نگرش تاریخی پیدا کند؛ اما اگر تاریخ را همانگونه که هست و بدون پیشداوری و بدون محکوم کردن یا تبرئه، مانند آیینه نشان دهیم، فرد عکس واقعی آن را خواهد دید، نه اینکه تصویری بزکشده را ببیند.
مثلا درباره آقای اللهیار صالح میگوییم تا اینجا فعالیت کرد، تا اینجا خدمت کرد، تا اینجا نیز زندان رفت؛ اما وقتی با آمریکاییها ارتباط گرفت خطا کرد؛ زمانی که از طرح ترومن دفاع کرد، اشتباه کرد؛ زمانی که سیاست صبر و انتظار را به واشنگتن کشاند تا به سرنوشت ایران گره بخورد نیز اشتباه کرد. در این صورت مخاطب در این نگاه حقیقت و واقعیت شخصیت اللهیار صالح را شناخته است. اگر دو کار درست هم دارد، میپذیرد؛ اما خطاهای او را تکرار نمیکند.
یا مثلاَ آقای شاپور بختیار به دنبال رشد سیاسی و فرهنگی جامعه بوده است. او در نهضت مقاومت فرانسه بوده، آنجا تحصیل کرده و بعد به ایران آمده و کار کرده است. این خوبیها را دارد: خدماتی را در بخش کارگری در خوزستان انجام داده، نهضت مقاومت ملی ایران را تأسیس کرد و به انتخابات اعتراض کرد. این را هم بگوییم که او وابسته به انگلیس بود و در حساسترین مبارزه ما، وابسته به آمریکا شد؛ در آخرین مراحلی که آمریکاییها به دنبال کودتا بودند، تا روز آخر ارتباطش را با آمریکاییها و دربار حفظ کرد. او در آب نمک آمریکاییها بود و با زور و فشار هایزر و آمریکاییها آمد و نخستوزیر شد. چرا بختیار در سال ۲۸ در مورد تأسیس غیر قانونی مجلس مؤسسان چیزی نگفت؟ چرا به آمریکاییها اعتماد کرد و آنها را آورد و به ملیشدن نفت حکم کرد؟ آمریکا تحقیر میکرد و اینها تحقیر را پذیرفتند. او جبهه ملی را تأسیس کرد؛ در جبهه ملی چرا این همه انحراف و اعوجاج و فراز و نشیب داریم؟ مخاطبی که این موارد را فهمید به راه شاپور بختیار نمیرود؛ ارزیابی میکند که جبهه ملی دو درصد مفید بود، فلان درصد هم خطا داشت؛ تاریخ یعنی این. اگر این باشد مفید است؛ وگرنه اگر فقط در قالب تجلیل، تمجید و تعریف بختیار را تحلیل کند، واقعیت را مشخص نمیکند. فردی که برای سربلندی مملکتش کار میکند، اگر خطاهای بختیار را فهمید، آن خطاها را تکرار نمیکند. الان نیز آقای هرمیداس باوند، کارمند وزارت امورخارجه و مدافع سیاست آمریکا، در رأس آن است. آقای امیرانتظام نیز هست؛ دلال یا شاگرد پادوی سفارت آمریکا که حتی میخواست مجلس خبرگان قانون اساسی را منحل کند. کسی که این را بداند به آنجا نمیرود و دوباره از یک چاله به چاه استعمار نمیافتد.
اگر تاریخنگار واقعیت را وارونه جلوه دهد، نسلهایی را به خطاهای مکرر دچار میکند؛ مانند بچهای میماند که مرتب گول بخورد. یک بچه با یک آب نبات فریب میخورد. همینطور فرد را فریب میدهند که در آن حزب و گروه برود، دزدی کند، دنبال هروئین و تریاک برود؛ اما اگر آگاه باشد، راه و چاه را بداند و بینش و نگرش داشته باشد، در فتنههای دوران نمیافتد.
ناسونالیسم و ملیگرایی ریشه در غرب دارد
مسئله ناسیونالیسم بهعنوان یک ایدئولوژی، اندیشه سیاسی و جریان، ریشه در فرهنگ غربی دارد، خصوصاً اینکه بعد از رنسانس است؛ لذا در درون خودش ماهیت ضد دینی دارد؛ بنابراین اگر افراد بخواهند بگویند که ما مسلمان هستیم و نگرشمان به جامعه است، در عمل با تناقض و مشکل مواجه میشوند یا احیاناً به آن طرف میغلتند؛ چون میان اسلام و ناسیونالیسم در متن دو ایدئولوژی تناقض وجود دارد و این تناقض قابل انفکاک نیست.
افرادی مانند میرزا فتحعلی آخوندزاده، ابراهیم پورداوود، میرزا آقاخان کرمانی، پرویز ناتل خانلری و... مروجین ایدئولوژی ناسیونالیسم هستند. آنها مروج ناسیونالیسم، ایرانگرایی، ایرانباستان، تکیه بر نژاد، قوم، فرهنگ، سنت و آداب و رسوم هستند.
ناسیونالیسم، با حذف مردم و اسلام، تمدن ایران را در نظام پادشاهی خلاصه میکند
یک وقت ما ایران را در یک نگاه کلی مطرح میکنیم و دو هزاروپانصد سال را میبینیم؛ یعنی کاری به پادشاهان نداریم و متن جامعه را میبینیم، این فراز و نشیبی دارد و عادی است؛ اما یک موقع ما از دل ایران باستان و نظام شاهنشاهی، هخامنشی، داریوش و کورش را در میآوریم و آن را مطرح میکنیم و نماد و معیار قرار میدهیم؛ این نفی اسلام و نفی تحول جامعه ما میشود. اگر تاریخ دوهزاروپانصد ساله ملت و سرنوشت مردم را بگوییم، هیچ عیبی ندارد؛ اما اگر سیستم پادشاهی را بگیریم و به داریوش و کوروش و خسروپرویز و... اشاره کنیم که تمدن و فرهنگ ایران یعنی این و هر چه غیر از آن باشد نفی شود، این نگاه ناسیونالیستی به تاریخ است؛ که عمدتاً ترسیم، تبیین و تألیف آن در مراکز شرقشناسی انگلیس که بعداً اروپاییها هم گسترش دادند صورت گرفت. آن هم با نگاه حذف اسلام –از روی عمد، نه سهو- بود. وقتی این معیار آمد افرادی مانند آخوندزاده، میرزا آقاخان کرمانی، پورداوود و امثال اینها آن را اصل قرار دادند و هر چیزی که در خلاف این بود را رد کردند.
کاظمزاده ایرانشهر که در برلین بود، بعدها به حمایت از رضاخان برخاست و سیستم تعلیم و تربیت چید. او کتابی به نام نژاد ایرانی دارد.
حسینقلیخان نواب از کارمندان وزارت امور خارجه بود. او آن زمان سفیر ایران در آلمان و از عوامل اصلی استعمار انگلیس در ایران بود.
محمد علی جمالزاده از ادیبان و روشنفکران غربگرا و وابسته به سیاست غرب است. از شخصیتهایی در این عرصه که با او همکاری کردند ابراهیم پورداوود و چند تن دیگر هستند. عمدتاً اینها در روزنامه، خودشان را مروج تمدن اروپایی دانستند.
روزنامه کاوه
روزنامه کاوه در برلین توسط جریان انگلیسی اما با حمایت آلمانیها منتشر شد؛ یعنی نعل وارونهای که انگلیسیها در آلمان زدند. این روزنامه با دو رویکردِ ایران باستان و تجدد غرب بود. مدیر و مؤسس اولیه آن، سیدحسن تقیزاده است. او، هم یک ناسیونالیست است و هم یک غربگرا. تجسم هر دو را میشود در آن دید، حالا ماسون بودن او، چیز دیگری است.
«مبارزه با تعصب و سنتگرایی در ایران» از عناوینی است که در روزنامه کاوه نیز مطرح بود. در شماره مسلسل 36 روزنامه کاوه، چاپ برلین (که 12 برگ بود) برای تحول ایران عناوینی آمده است: «نشر کتاب مفید و ترجمه کتب فرهنگی؛ اخذ اصول و آداب و رسوم تمدن اروپایی و قبول بلاشرط آن؛ (بحث انتخاب نبود، میگفتند قبول بلاشرط!) حفظ وحدت ملی ایران (دیگر صحبت از دین نیست)؛ جنگ بر ضد تعصبات جاهلانه؛ مساواتنامه حقوق و حفظ استقلال ایران؛ آزادی زنها در تربیت و تعلیم و تحصیل حقوق و اختیارات آنان؛ احیای سنن و رسوم قدیمه ملی ایران».
نهایتاً آنچه کاوه به عنوان راهحل فراروی ملت و دولت ایران در عرصه نوسازی ارائه میدهد این است که «ملت ایران باید به یقین بداند که به اختیار اجرا خواهد شد یا به دست فرنگیهای حکمران در ایران (یعنی اگر بخواهید این برنامه اجرا شود یا باید خودش این بلاشرط غربگرایی را اختیار کند یا توسط فرنگیها و سلطه غرب یا حکمرانان ایران) شق ثالث، یعنی اصلاح یک ایران مستقل کامل به دست خود ایرانیها، اگرچه در صورت امکان احسن شقوق بود با مایه حالیة علم و اخلاق به این زودیها محال عقل است».
رضاخان را که میآورند، همین جریان تقیزاده و غربگرایی اسمش را استبداد منور میگذارند. حالا این دو کلمه متضاد (استبداد و منور) چگونه با هم میسازد جای خود دارد! در گذشته، جریان غربگرایی و فراماسونری در نشریات و... فعالیت میکرد. در شکل حزب نیز حزب دموکرات تقیزاده بود. در اینجا دیگر یا غربیها باید بیایند یا حکمران جبار که بعداً گفتند استبداد منور؛ وگرنه محال عقلی است که در ایران تحول به وجود بیاید. تحولی که تقیزاده مطرح میکند این است که «آنچه در اصل نگرش و بینش مطرح میشد و سعادت ایران در گرو آن میدانستند، ایران اگر بخواهد به تجدد و ترقی برسد باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگی شود؛ اما تحقق آن پذیرش الگوی استبداد منور است». آقای دکتر حسین آبادیان در کتاب «بحران مشروطه» مفصل به موضوع استبداد منور پرداخته است که واقعاً بحث خیلی خوبی است.
آرکائیسم به معنی باستانگرایی است. من درباره باستانگرایی خیلی خوانده بودم، ولی اصطلاح آرکائیسم را برای اولین بار در روزنامه کاوه دیدم. «آرکائیسم یکی دیگر از مؤلفههای مورد نظر دکترین نشریه کاوه بود که در نوسازی ایران به حساب میآید. نکته جالبتر آنکه در مواردی کاوه علیه ناسیونالیستهای ضد بیگانه موضعگیری میکند؛ آنها را وطنچیها مینامد و از اقدامات آنان به عنوان بیماریهای کودکانه سیاسی یاد میکند». (صفحه 221 کتاب «چالشهای اصل مدرن در ایران عهد قاجار»، نوشته محمدعلی اکبری، تهران، روزنامه ایران 1384). اینجا باید دست استعمار را دید که دیگر از دم خروس گذشته و فراتر رفته است.
اینها (جریان روزنامه کاوه) در چند تضاد گیر میکنند؛ یک، ایران باستان را مطرح میکنند؛ پس ایران غیر باستان یا ایران در دوران اسلامی چه میشود؟ دو، اگر ناسیونالیسم با تجددگرایی میخواهد جسماً و روحاً، ظاهراً و باطناً فرنگی بشود، پس چه چیز از آن درمیآید؟ اگر ما میگوییم ایرانی هستیم و ایران باستان را میخواهیم، پس اسلام را نمیخواهیم؛ چون بعداً از شبه جزیره عربستان آمده است. اگر اسلام را هم در نظر نگیریم غرب چگونه میتواند با فرهنگ شاهنشاهی و سنت ما هماهنگ باشد؟ یعنی یک نوع تعارضی بین اینها وجود دارد. افرادی مانند تقیزاده آگاهانه این کار را انجام میدادند و نمیتوان گفت که نمیفهمید. ممکن هم هست برخیها نفهمند چه کار میکنند؛ از یک طرف میخواهند جسماً، روحاً، ظاهراً و باطناً غربی شوند و از طرف دیگر میخواهند به ایران باستان برگردند. اگر ناسیونالیست هستید -اگر بخواهیم بعد مثبت ناسیونالیسم را در نظر بگیریم- ناسیونالیست کسی است که با بیگانه میجنگد؛ در حالی که اگر کسی با بیگانه میجنگید او را وطنچی مینامیدند و اقدامات آنها را به عنوان بیماریهای کودکانه سیاسی یاد میکردند! اینجاست که وابستگیها و دستههای مرموز پیدا میشود. اگر اینها را هم نمیگفتند، انحرافشان جای خود داشت. جلال آلاحمد در کتاب غربزدگی میگوید (به این مضمون): «چه شد که دم آدم کودتای 1299 را به کوروش گره میزنند؟» پس این 1400 سال چه میشود؟ بالاخره ما فرهنگ داریم. شهید مطهری نیز بهدرستی گفته است –البته کلی مطرح کرده و جزئی وارد نشده است- که در این دوره فلسفه، عرفان، ادبیات، هنر و حتی ادبیات ایران، زبان دوم جهان اسلام میشود و بخشی از جهان اسلام از ادبیات ایرانی استفاده میکند.
پس هم تعارض را میبینیم و هم وابستگی. اگر صداقت بود فرد در یکجا پایبند بود و میایستاد؛ غرب، ایران و اسلام را نفی میکند، و ناسیونالیسم، اسلام و غرب را؛ اما چگونه میخواهند سه جریان متضاد را به هم گره بزنند؟ شما که میگویید ما جسماً و روحاً، ظاهراً و باطناً باید غربی بشویم، در غرب دموکراسی و جمهوریت است؛ پس شاهنشاهیِ اینجا چه میشود؟ آیا اینها به مخاطبان خود توهین میکردند و آدمهای بیفکری میدانستند یا القاء بیفکری بود؟ آیا نمیفهمیدند بالاخره روزگاری این حرکت مورد نقد قرار میگیرد؟
گفتگو از: محمد مهدی زارع