۱۴ بهمن ۱۴۰۰ - ۲۳:۵۸
کد خبر: ۷۰۱۷۷۵

اینجا چه می‌کنی مهربان؟

اینجا چه می‌کنی مهربان؟
ما توی خانه خودمان هم غریب بودیم، این را وقتی فهمیدم که یکی از بچه‌های همین ردیف هشتم گفت که مادرش بالای سرش آمده و او را نشناخته!

به گزارش خبرگزاری رسا، پرسیدم واقعا؟! می‌شود که یک مادری بچه‌اش را نشناسد؟ گفت حالا که شده، آمد و بالای سرم شکلات پخش کرد و رفت، پرسیدم از کجا معلوم که مادرت بود؟! گفت من بوی مادرم را از سر کوچه می‌فهمیدم، چطور از بالای سرم نفهمم؟ بوی برنج تازه می‌داد، بوی غذای نذری هیات، بوی گلاب می‌داد مادرم.گفتم لابد حواسش نبوده، گفت مادر جز این‌که حواسش به پسرش باشد، کار دیگری هم دارد؟ گفتم حالا چرا با من قهر می‌کنی؟ گفت قهر نیستم، دلم شکسته، همین!

یک آدم‌هایی هم هستند که وقتی یک کاری می‌کنند، تو باید بنشینی و معماها را حل کنی و کیف کنی، مثلا این‌که چرا این انگشتر را دستش کرده بود، یا این‌که چرا آن‌طور نگاه کرد، یا چرا آن حرف را زد.

آن آدم‌هایی که حساب همه چیز را می‌کنند و بعد یک کاری می‌کنند، آدم‌هایی که وقتی می‌خندند، دلت قرص می‌شود. وقتی اخم می‌کنند، دلت شور می‌افتد.

باید نشست، دید، بعد که همه چیز رسوب کرد، از رفتارهای عادی هم می‌توان برداشت‌های بزرگ کرد. همه چیز ساده به نظر می‌رسد، اما اینقدر عمیق است که نمی‌توان آخر آن را دید.

دیروز بوی عطر جدیدی توی ردیف ما پیچید، بوی عطری قدیمی‌که احتمالا پدرها بیشتر می‌پسندند، احتمالا یک عطر گرمی است که این‌طور توی سرما می‌چسبد، گرم آنچنان که توی عکس‌ها هم روی کلوین دوربین‌ها تاثیر می‌کند و عکاس‌ها مجبورند هی روی دکمه تنظیمات دوربین‌شان بزنند و هی آن چرخ‌های گرد روی دوربین را بچرخانند. تعجب نکنید، ما همه‌چیز را به همین دقت از روی صداها می‌فهمیم!

پشت‌سرش خیلی شلوغ بود، گرم شده بود انگار، سر و صداهای زیادی می‌آمد که هیچ‌کدام صدای پا نبود، صدای خیلی‌ها را شناختم، یکی دوتا فرمانده هم بودند که خیلی وقت پیش شهید شده بودند.

فقط همین نبود، من صدای پای مردی را هم می‌شنیدم که یکی‌ در‌ میان عصا می‌زد و جلوتر از همه می‌آمد، یک جاهایی صدا قطع می‌شد، انگار که می‌ایستاد، انگار که مثلا کسی را شناخته باشد و به صورتش زل زده باشد. ما اما اینجا صورتی نداریم، به هیچ‌کدام‌مان هم اسم جدیدی ندادند، همه‌مان را با یک اسم صدا می‌زنند: «شهید گمنام!»

آمد، زیر لب یک چیزهایی گفت و رفت، حتی پای آن سنگ سردی که صاحبش قلب شکسته داشت هم ایستاد، آرام چیزی گفت و رفت، اینجا رسم است که نامه دیگران را باز نمی‌کنیم، پیام دیگران را هم نمی‌شنویم. کاش خبر خوبی بوده باشد.

مرتضی درخشان - روزنامه نگار / روزنامه جام جم

ارسال نظرات