۲۱ آذر ۱۴۰۲ - ۱۶:۱۰
کد خبر: ۷۴۷۶۴۵

پارتیزانی که از دیکتاتورها نمی‌ترسید

پارتیزانی که از دیکتاتورها نمی‌ترسید
اشتباه نبود. چون وقتی با هلیکوپترها بالای برقازه چرخیدند به قدرت ایمان وزوایی ایمان آوردند.‌ جوانی که هیچ‌وقت نترسید، نه از آمریکا، نه از اروپا، و نه حتی از دیکتاتوری مثل صدام. او خودش بود و خدای خودش.

خبرنگار آلمانی چشم‌های آبی‌اش را با تعجب به «وزوایی» دوخت: «متاسفم که این را می‌گویم اما شما قوانین بین‌المللی را زیرپا گذاشتید. آخر چرا وارد سفارت آمریکا شدید؟ مگر نمی‌دانستید کاردارها و دیپلمات‌ها مصونیت دیپلماتیک دارند؟!»

وزوایی، مطمئن و با خیالی تخت، انگار که اتفاقی نیفتاده، به دوربین خیره شد: «ما هم با قوانین و شئون دیپلماتیک دنیا آشنایی داریم، ما هم می‌دانیم که دیپلمات‌ها در کشورهای خارجی مصونیت دارند. از این‌ها گذشته، قوانین دین ما، اسلام، هم به ما توصیه می‌کند با میهمان به درستی برخورد کنیم، اما متاسفم که بگویم اینجا نه سفارتخانه بود و این‌ها هم نه کاردار و دیپلمات.»

در جست و جوی حقیقت

خبرنگار دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و مشتاقانه پرسید: «اما چطور؟»

 

 

وزوایی با صلابت ادامه داد: «شاید برای شما باور کردنی نباشد، اما ما بعد از گذشت چند ماه از انقلاب، فهمیدیم که سرنخ بسیاری از توطئه‌ها اینجاست. ما ایمان پیدا کردیم که درگیری‌های کردستان، گنبد، بلوچستان و خیابان‌های تهران از این‌جا خط می‌گیرند. همین‌جا توضیح بدهم که ما با دولت ایران کاری نداریم. خط ما از خط دولت آقای بازرگان جداست. ما تعدادی دانشجو هستیم که برحسب احساس وظیفه دینی، برای خشکاندن توطئه آمدیم و سفارت آمریکا را تصرف کردیم.

شما هم اگر واقعاً دنبال حقیقت هستید، این حرف‌های من را که سؤال همه مردم، ایرانی‌ها و مردم آزاده است، به دنیا مخابره کنید تا یک نفر پاسخ ما را بدهد. ما می‌گوییم اگر اینجا سفارتخانه است، چرا این همه سیستم‌های پیچیده شنود و جاسوسی در آن نصب شده؟ چرا این همه سند را در دستگاه‌های کاغذ خردکن ریختند و نابود کردند؟»

دانشجوی پیرو خط امام

وزوایی دانشجو بود. یک دانشجوی نخبه شیمی دانشگاه صنعتی شریف که قرار بود مثل خواهر و برادرش برای ادامه تحصیل به آمریکا مهاجرت کند و سری توی سرها دربیاورد اما پشت پا زد به همه این آرزوها و با تسلط کامل به زبان انگلیسی و به نمایندگی از دانشجویان پیرو خط امام، روبه‌روی دوربین شبکه ZDF  آلمان نشست و سفارت همان  آمریکای موعود را زیر سوال بُرد! آن هم با یک چرای بزرگ که آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها نمی‌دانستند چطور جوابش را بدهند.

 

 

این جوان با آن قد بلند و محاسن مشکی لطیف، با آن نگاه نافذ و عمیق، و با آن بیان رسا و قاطع، که بود؟ این همه جرأت چطور می‌توانست در قلبی هجده ساله جمع شود و او را بی‌ هیچ پشتوانه‌ای از قدرت، چشم در چشم ابر قدرتی کند که هیچ‌کس توی گوشش نزده بود؟

نیروی کمکی می‌آید

وزوایی خاک را از روی ریش‌هایش تکاند و روی نقشه خم شد: «نیروی کمکی می‌آید!» یکی از رزمنده‌ها که بدجور کُفرش درآمده بود با مُشت روی نقشه کوبید: «کِی؟! این همه تلفات دادیم و شما هنوز می‌گویی نیروی کمکی می‌آید؟! پس کو این نیروهای کمکی جناب فرمانده؟!»

وزوایی سکوت کرد. باوقار. آرام. مطمئن. دقیقا مثل روز تسخیر لانه جاسوسی و دست انداخت دور شانه رزمنده عصبانی: «دور من جمع شوید!»

 

 

همه هاج و واج نگاهش کردند. آتش توپخانه شدیدتر شده و بوی گوشت سوخته تن برادرهایشان، جا‌ن‌شان را گرفته بود. وزوایی اما وقتی دورش جمع شدند بغل‌شان گرفت. شانه به شانه‌شان ایستاد و گفت: «هر چه گفتم شما هم تکرار کنید!»

نفس‌ها توی سینه حبس شد. چند روزی می‌شد که جانِ سالم به در برده‌هایشان، به قله‌ رسیده اما در محاصره‌ بودند. نایی برایشان نمانده بود. وزوایی دست‌های زخمی‌شان را فشار داد و به تک‌تک‌شان نگاه کرد: «أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ؟»

طیر ابابیل

رزمنده‌ها چیزی نگفتند. وزوایی پیشانی‌شان را بوسید و گفت: «تکرار کنید، همه با هم» و روی بلندی‌های بازی‌دراز، زمزمه کردند: «أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ ﴿١﴾أَلَمْ یَجْعَلْ کَیْدَهُمْ فِی تَضْلِیلٍ ﴿٢﴾وَأَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْرًا أَبَابِیلَ ﴿٣﴾تَرْمِیهِمْ بِحِجَارَةٍ مِنْ سِجِّیلٍ ﴿٤﴾فَجَعَلَهُمْ کَعَصْفٍ مَأْکُولٍ ﴿٥﴾»

 

 

هلیکوپتر بعثی‌ها بالای سرشان چرخید. دست‌هایشان خالی بود. گلوله‌ای نمانده و زخم‌هایشان تیر می‌کشید اما طیر ابابیل به کمک‌شان آمد. و راکت هلیکوپتر بعثی‌ها به تانک خودشان خورد. رزمنده‌ها ناباورانه به خودزنی عراقی‌ها در آسمان خیره شدند. وزوایی لا حول و لا قوة إلا بالله گفت. دو هلیکوپتر دیگر آمدند و باز پره‌‌هایشان به هم خورد و چنان آتشی به پا شد که همه‌ بعثی‌ها عقب کشیدند و بازی‌دراز آزاد شد.

فرمانده کاربلد

وزوایی کارش را همیشه خوب بلد بود. سر فتنه را توی نطفه خشک می‌کرد؛ از همان موقع که رتبه یک کنکور بود تا زمانی که فرماندهِ گروهی پارتیزانی شد. وزوایی به نور وصل بود و هر چقدر هم تاریک می‌شد، راهش را پیدا می‌کرد.

 

 

آن روز هم برای خشکاندن فتنه، همه دور وزوایی جمع شدند. عملیات فتح المبین بود. توپخانه دشمن را فتح کردند و اسیرها را سالم گرفتند. وزوایی بیسیم را بلند کرد تا از مرکز فرماندهی اجازه بگیرد: «پیشروی کنیم؟» و اجازه داده شد. لشکر وزوایی آن‌قدر آماده بود که جز به گرفتن صدام رضایت نمی‌داد اما هیچ‌کس در مرکز باور نمی‌کرد که وزوایی تا پشت گوش دیکتاتور برسد؛ یعنی تا عمق ۵۸ کیلومتری دشمن در قرارگاه مرکزی بعثی‌ها در «برقازه»!

اعدام با کلت

راه افتادند و چیزی تا رسیدن نمانده بود. خبر نزدیک شدن وزوایی و بچه‌هایش اعصاب صدام را به هم ریخته بود. بیشتر برایش شبیه شوخی بود تا واقعیت. آخر یک مشت ایرانی چطور جرأت کرده بودند خودشان را به قرارگاه مرکزی بعثی‌ها برسانند و تازه از او هم نترسند؟! وزوایی نزدیک می‌شد و نیروهای عراقی در حال فرار بودند که صدام، طاقتش طاق شد و کلت‌اش را درآورد و در جا، مغز فرمانده‌هایش را روی دیوار پاشید.

 

 

فرمانده‌های درجه سوم که کمی عقب‌تر ایستاده بودند خشک‌شان زد. چشم‌های صدام پر از خون شده بود که یکی‌شان با لب‌های خشک و مِن و مِن، جلو آمد: «باید از اینجا فرار کنیم سیدی، چون ممکن است به اسارت ایرانی‌ها دربیایی!»

برقازه فتح شد

صدام دوربین را از دست فرمانده کشید. بین او و وزوایی فقط یک چشم بر هم زدن فاصله بود. آب دهنش را توی صورت فرمانده انداخت و با وزیر دفاع و چند نفر دیگر با جیپ فرار کردند. وقتی وزوایی رسید به جز چند سرباز زخمی کس دیگری در برقازه مخوف نبود. بیسیم را بلند کرد: «الحمدلله، برقازه فتح شد!» اما هیچ‌کس باور نکرد، نه شهید صیاد شیرازی و نه محسن رضایی. با اصرار می‌گفتند: «اشتباه گرفتید، شاید جای دیگری را فتح کرده‌اید!»

اما اشتباه نبود. چون وقتی با هلیکوپترها بالای برقازه چرخیدند به قدرت ایمان وزوایی ایمان آوردند.‌ جوانی که هیچ‌وقت نترسید، نه از آمریکا، نه از اروپا، و نه حتی از دیکتاتوری مثل صدام. او خودش بود و خدای خودش. سرش را به آسمان سپرده بود و پاهایش را به زمین. با عقلش تصمیم می‌گرفت و با قلبش به میدان می‌رفت. چشم‌هایش خوب می‌دید فاصله باریک بین حق و باطل را. و خدا، او را، در بیست و دومین سال از عمر بابرکتش، خرید! آن هم در معرکه خون و خاک. زیر رگبار گلوله و در حالی که چون مولایش امام علی (ع)، در آخرین لحظات وصال، زیرلب می‌گفت: «به خدای کعبه سوگند که رستگار شدم.»

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات