۲۳ دی ۱۴۰۲ - ۱۰:۵۰
کد خبر: ۷۴۹۵۱۵

اگر بدانی چه پسری بود!

اگر بدانی چه پسری بود!
این مادر شهید زندگیش در خاطرات فرزندش خلاصه شده؛ خانم اشرف‌السادات موسوی مادر شهید سیدمهدی مستوری بانوی شاعره و شجاع و استوار مازندرانی است که برای عمل به وصیت فرزند شهیدش در مراسم تشییع پیکرش، تفنگ‌به دوش شد.

زهرا طاهری پرکوهی| نمی‌دانم چطور می‌شود زمان را متوقف کرد، چطور می‌شود در میان تُندباد لحظه‌ها در همان جا ایستاد و به تلاطم نیفتاد، این همان حکایت عاشقی است از همان نوعی که نبودن‌ها را نمی‌توان حس کرد، عشقی که برق و باد لحظه‌ها پیش چشمش هیچ است، غمگینی‌اش سنگین‌تر از آن است که خم به ابرو آورد.

کنار عکس شهیدش حالش خوب است و شاعری پیشه کرده آن هم از همان روزی که غم به سوگ نشستن فرزندش را تجربه کرده‌ یاد آن روزها که می‌افتد لبخند می‌زند،اما وقتی دلش تنگش می‌شود ریز گریه می‌کند، این درسی است که روزگار به او داده است.

*طاقچه‌ای که دفتر خاطرات شد

طاقچه‌ دیوار پشت سرش را دفتر خاطراتش کرده با عکس عزیزش آرام گرفته، گاهی اگر خیالش یاری کند به گذشته‌های رویایی سفر می‌کند اما در هزارتوی زمان خیالش هم دیگر با خودش یاری نمی‌کند، در تلاطم جنگ رویاهایش خیالش را به روزی می‌برد که عزیزتر از جانش سفارشش را در گوشش نجوا کرد و این حکایت تمام روزهای امروزش است...

*طاقچه یا آلبوم خاطرات؛ این دیوار با انسان حرف می‌زند


*جدال مادر شهید با فراق فرزند و فراموشی

همه چیز برایش مثل برق و باد می‌گذرد این روایت مادر شهید سیدمهدی مستوری است، مادری که در جنگ با بیماری اجازه نمی‌دهد خیال فرزندش از ذهنش فراموش شود.

از همان لحظه اول در همان سکوت همه چیز را می‌فهمم اینجا درودیوار هم زبان شدند و یک گوش می‌خواهند، به ‌حال خودش می‌گذارمش و بدون مزاحمتی پیش‌ رویش می‌نشینم.

*اگر بدانی چه پسری بود!

می‌خواهم از زمان‌های دور برایمان بگوید، زمانی‌که فرزندش با سنگر و جنگ آشنا نشده بود، این را که می‌شنود، آه عمیقی می‌کشد و می‌گوید: « اگر بدانی چه پسری بود..»

غم همه وجودش را فراگرفته ولی صدایش نمی‌لرزد، غم کمی نبود، نگاهم به قاب عکسی گره می‌خورد، تصویری از مادرس که تفنگ‌ به دوش شده آن هم در مراسم تشییع پیکر فرزندش...

*روایت مادری که تفنگ به دوش شد!


دلش درد داشت اما دردش را پنهان کرد تا وصیت فرزندش روی زمین نماند، چقدر سخت است حتی فکرش هم ملال‌آور است.

*روایت مادری که تفنگ به دوش شد

آری این مادر شهید زندگیش در خاطرات فرزندش خلاصه شده؛ خانم اشرف‌السادات موسوی مادر شهید سیدمهدی مستوری بانوی شاعره و شجاع و استوار مازندرانی است که برای عمل به وصیت فرزند شهیدش در مراسم تشییع پیکرش، تفنگ‌به دوش شد.

این مادر شهید می‌گوید درست است سخت بود که در مراسم تشییع پسرم ضجه نزم ولی وصیت فرزندم بود و نمی‌خواستم حرفش روی زمین بماند.

سیدمهدی تمام زندگیش بود این را از احوالاتش فهمیدم که در خودش بود وقتی خواستم از پسرش بیشتر بگوید، مکثی می‌کند و از آن مکث‌هایی قد سال‌ها انتظار...

خواهر شهید از مادرش می‌گوید که به بیماری آلزایمر مبتلا شده و درباره برادرش می‌گوید: سیدمهدی به خدمت سربازی در پادگان دوآب رفته بود، چون کارهای هنری و خوشنویسی انجام می‌داد.

*روزی که همه گریه می‌کردند اما مادرم استوار بود


در خدمت سربازی بود که یکی از سربازان در منطقه کردستان پدرش سرطان داشت و نتوانست به منطقه برود به همین خاطر سیدمهدی به مافوقش گفت می‌می‌توانم به جایش بروم و رفت...

البته این را هم بگویم که برادرم با امام خمینی و اهدافش آشنا بود، در تظاهرات و پخش اعلامیه و کارهای خیر همیشه فعال بود.

مدتی از رفتنش به کردستان نگذشته بود که شهید شد..

وقتی خبر شهادت برادرم رسید به یاد مادرم که میفتم نمی دانم چگونه با این غم بزرگ توانست به وصیت برادرم عمل کند، خودم ضجه می‌زدم، زار می‌زدم، فریاد می‌زدم دستم را گرفته بودند حتی نمی توانستم قدم از قدم بردارم، ولی مادرم را می‌دیدم که استوار بود در مراسم تشییع تفنگ به دوش شد آن هم جلوی پیکر برادرم!

*وصیت پسرم روی زمین نماند

در همین بین خانم اشرف‌السادات موسوی می‌گوید: اگر بدانید چه پسری بود،  البته همه بچه‌ها خوب هستند اما پسرم چیز دیگری بود...

*اگر بدانید چه پسری بود!


چندین بار باردار می‌شدم ولی فرزندانم سقط می‌شد، تا اینکه زمانی‌که سیدمهدی را باردار بودم پدرم را به خواب دیدم که گفت پسرت سالم به دنیا می‌آید فقط نامش را سیدمهدی بگذار، سیدمهدی هفت ماهه دنیا آمد و همانگونه که در خواب دیدم نام سیدمهدی را برایش برگزیدم.

گویی زندگی مادر شهید هم در همان سال‌ها ماند، سال‌هایی با چاشنی درد و رنج ، مادر شهید سیدمهدی مستوری یادش می‌آید، روزی منتظر ماشین بود که فرزندش سیدمهدی از درون خودرویی می‌خواهد که سوار شود.

وارد خودرو که می‌شود پسرش را می‌بیند با تفنگ در دستش، رو به پسرش می‌گوید ۲۴ ساعته تفنگ و پرچم دستت هست دو بار جبهه رفتی، سیدمهدی در پاسخم می‌گوید باید این تفنگ و پرچم را به پایگاه‌ برسانیم.

*جلوی پیکرم اشک نریز

اما سیدمهدی به حرفش ادامه داد آن هم خیلی جدی، مادر جان اگر یک روزی خدا خواست من شهید شدم تو این تفنگ و پرچم را بر دوش بگیر و جلوی جنازه‌ام حرکت کن، بدون اینکه قطره‌ای اشک بریزی؛ چرا که اگر اشک بریزید دشمنان اسلام شاد می‌شوند.

این جمله حالم را منقلب کرد اما همان قدر که فکرم را مشغول کرد و کلمه کلمه‌اش در ذهنش نقش بست.

مدتی از این ماجرا نگذشت که سیدمهدی شهید شد و  من هم به وصیتش عمل کردم، با دلی پر از آشوب تفنگ به دوش شدم و جلوی پیکرش حرکت کردم.

*به کلمه کلمه وصیت پسرم عمل کردم

دلم آشوب بود مویه کردم می‌خواستم ضجه بزنم زار بزنم نوازش دهم اما فقط صدای سیدمهدی در گوشم پیچیده بود، به روی خودم نیاوردم کلمه کلمه وصیت پسرم را عمل کردم.

روز تشییع پیکر فرزندم تفنگ بر روی دوش و پرچم روی دستم گذاشتم، دنیا برایم به آخر رسیده بود فرزندم شهید شده بود اما عشق مادری نمی‌گذاشت خلاف وصیت‌نامه فرزندم عمل کنم.

این را که گفت سکوت همه جا را فرا گرفت، از آن سکوت‌هایی که برای خودش دنیایی پُر از حرف دارد.

*مادری که شاعری پیشه کرد


دیگر نتوانستم سوالی بپرسم ولی زمزمه‌های خانم موسوی را می‌شنیدم که در فراق فرزندش زمزمه می‌کرد،

"سر راهت نشستم تن خسته، گل لاله چیدم چند تا دسته

گل لاله اگر بویی ندارد، پسرم؛ دل من طاقت دوره ندارد"؛  این شعرها التیامی بر زخم چندین ساله فراق مادری و فرزندی است، حالا لبخندی بر گوشه لبانش نقش بست.

خبری از اشک و آه نبود ۴۰ سال مدت کمی نیست شاید طی این سال‌ها اشک‌هایش تمام شد...

روایت مادر شهید را پیش خودم مرور کردم، مادر شهیدی که به وصیت فرزند رشیدش در تشییع پیکر پاک و مطهر این فدایی میهن اشک نریخت و با پرچم خوش‌رنگ کشورش حاضر شد، مادر شهیدی که شعر می‌نویسد و حالا یکجانشین شده است.

شهید سیدمهدی مستوری متولد ۲۹ فروردین ماه سال ۱۳۳۹ در هفتم مرداد ماه سال ۱۳۶۱ به درجه رفیع شهادت نائل شده است.

منبع: فارس
ارسال نظرات