۰۷ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۷:۲۶
کد خبر: ۷۳۰۳۰۵

جانبازی که چند ساعت شهید بود

جانبازی که چند ساعت شهید بود
شاید گذر زمان غبار فراموشی را بر بسیاری از رویدادهای تاریخی بنشاند، اما روایت‌های رزمندگان در دفاع مقدس، فراموش ناشدنی است.

سیدمرتضی موسوی فرمانده گروهان «یاسر» از گردان «امام موسی ابن جعفر (ع)» «لشکر ۱۴ امام حسین (ع)» استان اصفهان با اشاره به مجروحیتش در عملیات «کربلای ۴» روایت می‌کند: از زمانی که هواپیما‌های عراقی شروع به منور ریختن در آسمان منطقه عملیاتی کردند، در بین همه بچه‌ها زمزمه شده بود که «نکنه عملیات لو رفته باشه؟!» این گمان؛ یواش یواش به یقین تبدیل شد. با شروع عملیات و آتش سنگین دشمن و مکالمات بی‌سیم‌های گردان‌ها به لشکر مشخص شد عملیات لو رفته است. تنها کاری که بلااستثناء همه بچه‌ها می‌توانستند انجام بدهند فقط توسل به خداوند متعال و دعا بود.

دستور آمده بود فعلا بقیه گردان‌ها سوار قایق نشده و منتظر دستور فرماندهی باشند. عملیات گره خورده بود. گردان‌ها به ساحل «ابوالخصیب» و «بلجانیه» نرسیده روی آب تیر خورده بودند و بچه‌ها شهید و زخمی شده و جریان اروند آن‌ها را با خود برده بود. تعدادی از قایق‌ها خود را به ساحل جزیره «ام الرصاص» رسانده و بچه‌ها با هزار زحمت وارد جزیره شده بودند. عراقی‌ها در داخل نیزارها، کمین کرده و به طرف بچه‌ها شلیک می‌کردند. بچه‌ها داخل سوله‌ها و کانال کنار اروند خود را برای نماز صبح و خواندن دعا آماده می‌کردند. لحظات به سرعت سپری و هوا کم کم روشن می‌شد؛ به غیر از آتش دشمن؛ گوش‌هایمان به مکالمات بی‌سیم‌ها گرم شده بود.

انگار همه منتظر خبری بودند. لحظه موعود فرا رسید. از فرماندهی لشکر فرمانی مبنی بر آماده شدن یک گروهان از گردان حضرت موسی بن جعفر (ع) صادر شد. گروهان یاسر؛ گروهان اول بود و حالا حاج ناصر فرمانده گردان با نگاه پر از مهرش به من نگاهی کرد و دستور داد بچه‌ها را آماده کنیم. در حال توجیه و آماده کردن بچه‌ها بودیم که به ناگاه چشمم به کنار «نهر عرایض» افتاد. حجازی معاون گردان غواص از آب بالا آمد. به سرعت به طرفش دویدم و درباره اوضاع و احوال آن طرف آب سوْال کردم. حجازی گفت: «سید آن طرف غوغاست! عراقی‌ها منتظر بچه‌ها بودند و...» طولی نکشید علیرضا ملکوتی‌خواه از آب بالا آمد. به طرف او رفتم و گفتم: «علیرضا، چه خبر؟» گفت: «داخل ام‌الرصاص، عراقی‌ها داخل نیزار‌ها هستند. مراقب باش و....»

به طرف بچه‌های گروهان یاسر رفتم. همه بچه‌ها را یکجا جمع کرده و همه منتظر بودند که چه باید کرد؟ در رابطه با مأموریت جدید و رفتن به ام‌الرصاص و کمک به بچه‌های گردان‌های امام رضا (ع) و امام محمدباقر (ع) و چند گردان دیگر و گرفتن سرپل جزیره صحبت کردم و از دشت کربلا گفتم. نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود.

همه فقط گوش می‌کردند. بچه‌ها آنطرف عاشوراست و جزیره کربلاست. هر کس سوار بر قایق‌ها شود فقط سه وضعیت و اتفاق برای او رخ خواهد داد. به احتمال زیاد راه برگشتی نخواهیم داشت. یا شهید می‌شوید و می‌مانید. یا زخمی می‌شوید و می‌مانید. یا اسیر می‌شوید و راه برگشتی نخواهید داشت. بچه‌ها هر کس می‌خواهد بماند و با ما همراه نشود.

تا این حرف‌ها را زدم بچه‌ها یکصدا دست راست خود را به هوا بردند و سه بار فریاد زدند: «هیهات من الذله؛ هیهات من الذله؛ هیهات مِن الذله»

صدای موتور قایق‌ها شنیده می‌شد دود از نهر عرایض به هوا بلند شده بود و مسافران معراج یکی یکی سوار قایق‌ها می‌شدند. انگار ترس را خورده بودند. آن‌ها می‌خواستند ثابت کنند اگر در کربلا هم بودند، می‌ماندند. قبل از سوار شدن، برادر ابوشهاب به حاج ناصر فرمانده گردان دستور داد تا خود به جزیره نرود. قایق‌ها حرکت کردند و وارد اروند شدند. رگبار تیربار عراقی‌ها شروع شد، اما سکاندار‌ها بدون ترس و توجه به تیربار‌ها بطرف سرپل حرکت کردند. آب جزر شده بود و باید در گل و لای، بچه‌ها پیاده می‌شدند. با هزار زحمت بچه‌ها با کمک به هم خود را از لای خورشیدی‌ها و سیم خاردار‌ها به بالا کشیدند تا به خاکریز رسیدیم.

از خاکریز بالا رفتیم. همه جای جزیره را نیزار‌های بلند پوشانده بود. مقابل ما جاده خاکی بود که عرض جزیره را قطع می‌کرد. ده‌ها و ده‌ها شهید کنار یال جاده خوابیده بودند. من تا بحال این قدر شهید یکجا ندیده بودم. یکه خوردم مات و مبهوت شده بودم. خوب نگاه کردم حاج ناصر بابایی فرمانده گردان را دیدم و بیشتر تعجب کردم. خدایا قرار بود حاج ناصر بماند و به جزیره نیاید! اما دلش تاب نیاورده بود و حاج ناصر زودتر از همه ما وارد جزیره شده بود. حسن آقایی فرمانده محور که در جزیره حضور داشت پیام داد تا ما عرض جزیره را طی کنیم و با تمام شدن به سمت راست و سرپل دشمن حرکت کنیم؛ گلوله‌ها مانند باران از کنارمان وز وز کنان عبور می‌کردند شرایط بسیار سختی بود. آنقدر شدت آتش و صدا در جزیره زیاد بود که صدا به صدا نمی‌رسید.

ستون همچنان به طرف جلو حرکت می‌کرد. به آخر جزیره رسیدیم. باید برای رسیدن به سرپل از داخل نیزار‌ها عبور می‌کردیم؛ نی‌ها، فشرده و عبور از آن‌ها بسیار دشوار بود. چاره‌ای نداشتیم. هر لحظه یکی از بچه‌ها تیر می‌خورد و مانعی برای ماندن پشت آن وجود نداشت. صفری از بچه‌های رهنان را صدا کردم و قرار شد داخل نیزار‌ها شده و با قنداق تفنگ راهی را به جلو باز کند. ستون پشت سر بود؛ صفری شروع به حرکت کرد. مسعود استکی سرستون حرکت و مابقی بچه‌ها به دنبالش روانه شدند. من با سرستون فاصله زیادی نداشتم. در حال پیشروی به طرف سرپل‌ها بودیم. از لابلای نیزار‌ها گلوله‌ها تند تند در حال عبور بودند. جلوی من شهید خسروی حرکت می‌کرد. ناگهان گلوله‌ای به سرش اصابت کرد. بالای سرش رفتم فقط نگاه می‌کرد و لحظات آخر خود را طی می‌کرد. کمی با او صحبت و از آن شهید خداحافظی کردم.

بچه‌ها یکی بعد از دیگری در نیزار‌ها تیر می‌خوردند و شهید می‌شدند. هرچه به سرپل نزدیک می‌شدیم کار دشوارتر و شدت آتش بیشتر می‌شد. عراقی‌ها بی‌هدف در نیزار‌ها آتش می‌ریختند. کربلایی شده بود! اما ستون همچنان مصمم به جلو حرکت می‌کرد. تقریبا به سرپل عراقی‌ها نزدیک شده بودیم. باید مراقب بودیم، زیرا در نوک ۷۰۰ متری جزیره بچه‌های خودی حضور داشتند. باید احتیاط را رعایت می‌کردیم. ستون به جلو و جلوتر رفت، ناگهان صدای رگبار تیرباری داخل نیزار‌ها شروع به نواختن کرد؛ نگاهم به جلوی ستون افتاد همه به زمین افتادند.

از صفری تا مسعود استکی و دسته یک گروهان همه خوابیده بودند! با تعجب به جلو رفتم، صفری سرش را بلند کرد و گفت: «سید! انگار خودی بودند؟!» ستون را نگه داشتم. من؛ محمود بیدرام، شیرزادی و همتیار به جلو رفتیم.

آخرین نیزار را با دستانم به عقب زدم و دیدم چقدر نیرو پایین خاکریز به طرف نیزار‌ها ایستاده‌اند. فاصله ما با آن‌ها حدود ٢٠ متری می‌شد. با دستان‌شان در حالی که چفیه و پیشانی‌بند قرمز و تیربار، آرپی جی و اسلحه کلاش داشتند به من اشاره کردند که بیا بیا؛ خوب نگاه کردم مانند خودم سیاه، اما سبیل‌های کلفت داشتند. دقت کردم دیدم عراقی هستند. بلند فریاد زدم و گفتم: «بچه‌ها این‌ها عراقی هستند». هنوز کلامم تمام نشده بود؛ رگبار‌ها شروع شد. سه تیر به ران پای راست و یک تیر به گردنم اصابت و ناگهان از دهنم گلوله‌ای خارج شد و بر زمین افتادم.

چشمانم بسته شد و دیگر حرکتی نداشتم. فقط صدا‌ها را می‌شنیدم، اولین کسی که بالای سرم حاضر شد، دایی محمود؛ محمود بیدرام بود که فریاد زد: «بچه‌ها! سید شهید شد». خم شد و محکم بوسه‌ای بر پیشانی من زد. یاد ماچ و بوسه‌های عمو یدالله محله افتادم. دایی محمود گفت: «سید التماس دعا» و ناراحت از کنارم بلند شد. احمدرضا همتیار بی‌سیم چی گروهان آمد کنار من در نیزار‌ها نشست. بلند می‌گفت: «سید اشهد بخوان» به دلیل پاره شدن زبان، رفتن لثه جلو و دندان‌ها، من اصلا قادر به صحبت کردن نبودم. خون در تمام دهانم جمع شده بود. احساس خفگی به من دست داده بود و دیگر نمی‌توانستم حرفی بزنم، تکانی بخورم یا عکس‌العملی از خودم نشان دهم. برادر همتیار خودش برایم اشهد خواند. در همین لحظه شهید ماشاءالله براهیمی خودش را به جلوس ستون رساند و به بچه‌ها گفت: «چه خبر شده؟» بچه‌ها جواب دادند: «استکی و موسوی شهید شدند». شهید ابراهیمی بلافاصله نیرو‌ها را به عقب هدایت کرد. در این موقع عراقی‌ها به داخل نیزار‌ها هجوم آوردند. با آمدن عراقی‌ها، بچه‌ها مجبور شدند به عقب بروند. لحظه بسیار حساسی بود. عراقی‌ها با وارد شدن در داخل نیزار‌ها شروع به زدن تیر خلاص به بچه‌هایی که در آنجا افتاده بودند، کردند، اما نمی‌دانم چرا تیر خلاص بطرف من شلیک نکردند.

مجدد عراقی‌ها نیزار‌ها را ترک کردند. من بی‌حرکت روی زمین باتلاقی جزیره خوابیده بودم. فقط گوش سمت راستم خوب کار می‌کرد و می‌توانستم صدا‌های اطراف را به خوبی بشنوم. بدنم دیگر قادر به حرکت نبود، نمی‌دانم چقدر در نیزار‌ها ماندم. صدای درگیری و تیر و تیراندازی‌ها را به خوبی می‌شنیدم، احساس بسیار خوبی داشتم و تا به حال اینقدر راحت نخوابیده بودم. هیچ دردی در بدنم احساس نمی‌شد. خون راه گلویم را بسته بود حتی قادر به تکان دادن سر هم نبودم. انگار ناراحتی در وجودم نبود. مدتی گذشت. از داخل نیزار‌ها صدا‌هایی شنیده می‌شد، چند نفری داشتند به من نزدیک می‌شدند دقت کردم و فهمیدم فارسی صحبت می‌کردند. بیشتر توجه کردم. صدای بچه‌های خودی به گوش می‌رسید. بله صدای محمد کشانی، شهید صفرعلی شیرزادی، محمدباقر صفاری نیا و شهید سید اکبر میریان بود.

حاج ناصر فرمانده گردان روی بی‌سیم گروهان به برادر مهدی حاتمی سفارش کرده بود که هر طور شده سید را به عقب بیاورند یا حداقل وسایل داخل جیبم را خالی و با خود بیاورند. حاج ناصر به مهدی حاتمی گفته بود که اگر کسی نیست تا من خودم شخصا، به جلو رفته و سید را به عقب بیاورم، اما چندنفر از بچه‌های گروهان داوطلب شدند تا برای آوردن من به عقب اقدام کنند.

تصور همه با توجه به اصابت گلوله به گردن و رانم این بود که من شهید شده‌ام بنابراین چند نفر از نیرو‌های زبده و قدیمی گردان و گروهان خود را مجدد به جلو رسانده بودند، کالک عملیات در جیب بلیز من قرار داشت، اگر عراقی‌ها خوب دقت می‌کردند متوجه می‌شدند که من فرمانده این نیرو‌ها هستم چرا که کالک، قطب نما، کلت منور و بلیز سبز سپاه به همراهم بود. برادر محمد کشانی نیم خیز بالای سرم آمد. من فقط از صدا او را شناختم، بچه‌ها تمام وسایل داخل جیبم را خالی و به ساعت، انگشتر و حتی جانماز و مهر داخل جیبم هم رحم نکرده بودند. فقط پلاکم را از گردنم باز نکرده بودند، یواش یواش می‌خواستند بروند که ناگهان ابروی چشم راستم شروع به تکان خوردن کرد. محمد کشانی فریاد زد: «بچه‌ها سید زنده است! ابروی او تکان می‌خورد.»

منبع: ایسنا

احسان قنبری نسب
ارسال نظرات