شور شیدایی(1)
"آرزوی وصل؛ بیم جدایی"
تصمیم گرفته ایم در چندین شماره با عنوان «شور شیدایی» سفرنامههای برخی دوستان غیرایرانی را مهمان دلهای عاشق پیاده روی در این مسیر عشق کنیم.
به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، این روزها هرجا را که مینگری، صحبت سفر است و پیاده روی؛ صحبت حضور در جمع میلیونی دلازدستدادگان؛ صحبت گذراز بسیاری خواستهها و حضور در اربعین سالار عاشقان، حضرت اباعبدالله الحسن علیه السلام در سرزمین مقدس کربلا. آخر، کربلا منتظر ماست، بیا تا برویم ....
به همین مناسبت زیبا تصمیم گرفته ایم در چندین شماره با عنوان «شور شیدایی» سفرنامههای برخی دوستان غیرایرانی را که در این سفر حاضر شده، خاطرات زیبای خود را به صفحات کاغذ سپرده اند، مهمان دلهای عاشق پیاده روی در این مسیر عشق کنیم.
در این نوبت مهمان بخشی از سفرنامه خانم "بتول زهرا آکیول" از ترکیه با عنوان "آرزوی وصل؛ بیم جدایی" هستیم؛ دانشجوی رشته حقوق خصوصی مقطع دکتری دانشگاه اصفهان و طلبه سطح سه رشته روانشناسی تربیتی جامعه الزهراء قم که به گفته خودش برگزیده جشنوارههای مختلف ادبی هم هست. ضمنا ایشان به تازگی در پنجمین دوره جایزه جهانی اربعین در بخش سفرنامه نویسی رتبه دوم را کسب کرده اند. در دوشماره مهمان مطالب ایشان خواهیم بود.
به همین مناسبت زیبا تصمیم گرفته ایم در چندین شماره با عنوان «شور شیدایی» سفرنامههای برخی دوستان غیرایرانی را که در این سفر حاضر شده، خاطرات زیبای خود را به صفحات کاغذ سپرده اند، مهمان دلهای عاشق پیاده روی در این مسیر عشق کنیم.
در این نوبت مهمان بخشی از سفرنامه خانم "بتول زهرا آکیول" از ترکیه با عنوان "آرزوی وصل؛ بیم جدایی" هستیم؛ دانشجوی رشته حقوق خصوصی مقطع دکتری دانشگاه اصفهان و طلبه سطح سه رشته روانشناسی تربیتی جامعه الزهراء قم که به گفته خودش برگزیده جشنوارههای مختلف ادبی هم هست. ضمنا ایشان به تازگی در پنجمین دوره جایزه جهانی اربعین در بخش سفرنامه نویسی رتبه دوم را کسب کرده اند. در دوشماره مهمان مطالب ایشان خواهیم بود.
بعونک یا رب:
۱۰ آبان ۱۳۹۶
فکر سفر لحظهای از سرم بیرون نمیرود. تمام شب را بیدارم؛ از همان روز اعلام نتایج قرعه کشی. بیدارم با یقین به لیاقتی که ندارم و دعوتی که از کرامت ذاتی میزبان است و بس!
روزهاست که خواب از سرزمین پلکهایم کوچ کرده و امشب اوج این هجرت است. پرسه میزنم میان حرفهایی که مدتها دلم را آزرده و من زمزمه میکنم جوشن کبیر را مثل تمام وقتهایی که دلتنگم و نیست جز خدا پناهی برای ندبه و دلتنگی. نزدیک صبح است و من هر لحظه بیتابتر. خسته از ماندن وداع میکنم با خانواده و بر میدارم کوله بار رفتن را. از زیر قرآن رد میشوم؛ آشوب دلم را به خدا میسپارم و با تمام وجود، مادرم را در آغوش میکشم. حرفی برای گفتن ندارم جز نگاهی که آبستن حرف است و من چه پرحیا غرق خجالت میشوم، وقتی میگویند التماس دعا!
تمام هستی به انتظار من است و من به انتظار دقایق و این التهاب را چای تربتی آرام میکند که این روزها میهمان کنج حیاط مسجد است... .
اتوبوس راه میافتد و سفر آغاز میشود!
دلم سکوت میخواهد و آرامش و جاده و پنجره و امتداد نگاه دل بی سامان.
مدتهاست نگرانم و این دلشوره مثل خوره روحم را میخورد. مبادا از مرز رد نشوم و ندایی که میگوید: دل قوی دار سحر نزدیک است!
اتوبوس میایستد جلوی دانشگاه بروجرد، برای نماز و ناهار.
- زائر حسین خوش آمدی؛ نمازخانه سمت راست.
اشک چشمانم را اختیاری نیست، وقتی میگویند: زائر حسین؛ از خجالت آب میشوم، وقتی نسبتم میدهند به ارباب؛ من کجا و انتساب به ارباب کجا؟!
مهر التماس دعاهای دانشجویان و کارمندان دانشگاه را سر در دلم حک میکنم تا یادم نرود جبران محبت بیدریغشان؛ وقتی با بغض و دلتنگی میگویند: خوشا به حالتان!
۱۱ آبان ۱۳۹۶
دوباره راهی میشویم. راه طولانی نیست، اما تا دلت بخواهد دلتنگی هست. ساعت از نیمه شب گذشته و به تناسب ایام، مرز شلمچه شلوغ است. کوله سنگینم را بر دوش میگیرم و همپای قافله راهی میشوم. هراس نرسیدن به کربلا دوباره مرا میآزارد و من مشوش از اینکه نکند دعوتم را پس بگیرند، با دلم درگیرم.
گذرنامه را دستم میدهند؛ مهر خروج از ایران قبلا زده شده؛ نماز صبح است و ما در نقطه صفر مرزی به انتظار تکمیل کاروان هستیم. سمت گمرک عراق میرویم و هراس من اوج میگیرد. مأمور عراقی نگاهم میکند و صفحات گذرنامه را زیر و رو؛ بعد با لهجه عربی میگوید: ترکیا؟! نعم میگویم. با لبخند میگوید: «هله بیکم زائرالحسین!» دوباره زیر و رو میشود دلم؛ آرام «شکرا» میگویم و مهر ورود به عراق را میزند و بغض من که حالا شکسته شده است، سر باز میکند.
۱۲ آبان ۱۳۹۶
غربت غریبی دارد خاک عراق؛ انگار غم دنیا روی آسمانش آوار شده است و نیست هوایی برای تنفس بیغم. نگاهم سمت تابلوهای حاشیه جاده است با عناوین مختلف و من به دنبال ورودی نجف میگردم. چقدر زمان نمیگذرد؛ وقتی منتظری.
روز از نیمه گذشته است و ما ابتدای نجف هستیم. دنبال حرم میگردم و هیچ ردی نیست و من بیخبرم حتی از برنامه کاروان. به مدرسه آیت الله شهید حکیم (ره) وارد میشویم؛ یکی از همسفران برایم جا گرفته است. کوله سنگینم را میگذارم و میروم حیاط. انگار زیر سقف این شهر اصلا نمیتوان نفس کشید....
وضو میگیرم، نماز میخوانم. ناهار آوردهاند و من هنوز بیخبرم از برنامه کاروان. میل خوردن ندارم و بیشتر با غذا بازی میکنم. صدایی میپیچد: «خواهران! غذای امروز را میهمان عتبه هستید؛ لطفا اسراف نکنید.» باز هم دست دلم را خواندهاند و من با شرمساری میخورم، مبادا ذرهای غذای متبرک اسراف شود و به ادامه جمله میاندیشم که: «بعد از نماز به زیارت میرویم».
پرچمدار پیش میرود و ما پشت او به پیش میرویم. ضربان قلبم با هر قدم تندتر میشود. کفشها را تحویل کفش داری میدهم و وارد صحن میشوم. تمام وجودم ضربآهنگ تپشهای قلبم شده است؛ کاش این دیوارها نبودند! کاش آن قدر چشمانم بصیر بود که ماورای این سنگها و آهنها، مولایم را میدیدم که با لبخندی پدرانه نگاهم میکند و سلامم را پاسخ میدهد! و صد حیف به حال دل بیسامان! روبروی ضریح میایستم، با دلم که، چون ابر بهار میبارد. آغوشی پدرانه میخواهد دخترک بیپناه و دلتنگ و پیامبر چه زیبا فرمود: «من و علی پدران امت هستیم» و حالا من روبروی ضریح پدر ایستادهام. آغوشی گرمتر از آغوش ضریح نیست برای شکستن بغض بی امان... حالم در نجف خوب است؛ چونان خانه پدری، بیهیچ غمی.
۱۳ آبان ۱۳۹۶
دلم نماز جماعت حرم میخواهد. وقت اذان است و من تازه رسیدهام پشت در! آن قدر این تفتیشها شلوغ هستند که راه نیمساعته تا حرم سهساعت طول میکشد. دربها بسته و تلاش من برای رسیدن به آغوش پدر، پشت درب بسته متوقف شده است! قرار مسجد کوفه هم به هم خورده است و میرویم سمت مسجد حنانهای که خود، غمنامه درد است و مزار کمیلی که، چون دعای کمیلش سرشار از بندگی و حب علی ....
شب آخر اقامت در نجف است و من غمگینم؛ چون دختر تازهعروسی که به جبر از خانه پدری میرود... .
۱۴ آبان ۱۳۹۶
صبح دلپذیر نجف عطر خودش را دارد. تمام شب به انتظار صبح صلوات گفتهام و حالا صبح موعود است. عمودها را میبینم و آدمهای بیقرار و عاشقی که جز حسین چیزی نمیفهمند. عمود ۴۵۰ پیاده میشویم و این، نقطه، آغاز پیادهروی ماست. نگاهی به پشت سر میاندازم و از پدر اذن زیارت میگیرم؛ شوق دلم را به حساب اذن دخول ارباب میگذارم؛ بسم الله میگویم و وصل آغاز میشود. تمام شوقهای جهان، یکطرف، این اشتیاق، یکطرف؛ و تا در اینجا نباشی نخواهی فهمید وسعت این لذت را!
تا غروب فرصت رسیدن به عمود ۷۷۷ را داریم. لحظهای نمیتوان این اقیانوس پرخروش را نادیده گرفت و حتی تردید کرد، چه رسد به انکار. دلم چای میخواهد. جلوی اولین موکب میایستم، بی هیچ حرفی. پسرکی نوجوان متواضعانه میپرسد: شای ایرانی؟ و من با لبخند سر تکان میدهم. زورش به سنگینی کتری نمیرسد، اما چنان با دو دست کتری را بلندکرده، گویی تمام قوتش را جمع کرده است میان بازوانش برای پرکردن همین لیوان چای. از صمیم دل «شکرا» میگویم و لیوان را برمیدارم. نزدیک غروب است و معجزه الحسینیه، میعادگاه اولین روز پیادهروی ما؛ هرچند دلم استراحت نمیخواهد، اما تبعیت از قوانین گروه شرط اول همسفری است... . /۹۲۵/ت ۳۰۱/ش
ادامه دارد.
ارسال نظرات