۱۶ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۲:۳۷
کد خبر: ۷۳۵۷۰۱

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۵۰

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۵۰
کتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی» نوشته مرتضی سرهنگی را می‌خوانیم. این کتاب، نخستین بار در سال ۱۳۶۳ توسط انتشارات سروش منتشر شد.

درست چهار ماه است که به خانواده‌ام نامه ننوشته‌ام. قبلاً نامه می‌نوشتم حتی بعضی از مسائل دینی و مذهبی را برایشان مختصراً توضیح می‌دادم که تقریباً جنبه ارشادی داشت ولی متأسفانه هیچ‌کدام از نامه‌ها به دستشان نمی‌رسد زیرا حزب بعث نامه‌های اسرا را کنترل می‌کند و هر نامه‌ای که چیزی درباره اسلام در آن نوشته شده باشد به خانواده اسرا نمی‌رساند. هر چند خانواده من سید هستند ولی در تربیت من کوتاهی کردند و من آنها را مقصر می‌دانم. برای همین است که برای تنبیه‌شان دیگر نامه‌ای به آنها نمی‌نویسم تا شاید به هوش بیایند و حداقل خودشان را به آنچه که اسلام می‌گوید نزدیک کنند. من در عراق اصلاً آگاهی نداشتم و هیچ نمی‌دانستم که اسلام این‌قدر قدرت و معنویت دارد و مسبب این نادانی را خانواده‌ام می‌دانم. آنها به من راه مستقیم را نشان ندادند و من از آن‌ها گله دارم. در جبهه که بودم قدرت اسلام و قدرت نیروهای اسلام را فهمیدم. وقتی اسیر شدم و به اردوگاه‌های شما آمدم روزبه‌روز و شاید ساعت به ساعت بیشتر پی بردم که اسلام یعنی چه و امت اسلامی یعنی چه. من احساس تقصیر و گناه می‌کنم. نزدیک سی سال سن دارم. دو ماه بود ازدواج کرده بودم که به جبهه آمدم. پیش از اسارت از هر کس و از خود سؤال می‌کردم «علت بروز این جنگ چیست؟» جوابی نمی‌یافتم. آنچه من فهمیدم در وطن اسلامی شما بود و بس.

حالا از بسیاری جهات آسوده‌ام. این‌جا را مانند خانه خود می‌دانم و با این که چهار ماه است نامه ننوشته‌ام، اصلاً احساس دلتنگی نمی‌کنم. تلاش هر روز و شبم این است که کوتاهی‌های گذشته را با عبادت و حسن خلق و روزه گرفتن جبران کنم.

همان‌طور که می‌دانید من در جبهه آبادان اسیر شدم. شب حمله یکی از عجیب‌ترین شبهایی بود که به عمر خود دیده بودم. باید این را به شما بگویم که ما از تمام حملات شما اطلاع داشتیم، حتی در بعضی از حمله‌ها فرماندهان جمعمان می‌کردند و مفصلاً نحوه حمله شما را با تمام جزئیات برایمان شرح می‌دادند. مثلاً «فردا شب حمله است، از فلان سمت. این واحدی که حمله می‌کند به استعداد چند گروهان است. سلاح آنها فلان است.» حتی می‌گفتند مثلاً «این واحد حمله‌کننده، از پشتیبانی توپخانه برخوردار نیست و شما به راحتی می‌توانید آنها را در هم بکوبید. راستش دلم به حال پاسدارها و سربازان و بسیجی‌های شما می‌سوخت. پیش خودم می‌گفتم که «ایرانیهای بیچاره نمی‌دانند تمام اسرار حمله‌شان لو رفته و چه دامی برایشان گذاشته‌اند.» آنها می‌آمدند، می‌زدند و می‌رفتند، بدون این که ما با تمام آگاهی از حمله آنها بتوانیم کاری صورت بدهیم. البته من می‌دانستم که علیه نیروهای شما خیانت می‌شود و رئیس‌جمهور آن وقت شما بنی‌صدر و اطرافیانش دستی در این کارها دارند ولی هیچ‌گاه نشد که ما بتوانیم در مقابل یورش رزمندگان اسلام آنچنان که باید مقاومت کنیم. می‌دانستم که رزمندگان شما با امدادهای غیبی جنگ می‌کنند و شواهد بسیاری، هم شنیده‌ام و هم دیده‌ام. مهمترین آنها که خودم به چشم دیدم شب حمله برای شکستن محاصره آبادان بود. این امداد غیبی که برایتان می‌خواهم تعریف کنم شب حمله اتفاق افتاد و یادآوری آن الآن تمام تنم را می‌لرزاند.

ساعت دوازده شب، هوا روشن و مهتابی بود. حمله شروع شد. نیروهای شما ما را گلوله‌باران کردند. خیلی به طرفمان شلیک شد. بیشتر آنها درست به هدف می‌خورد. پشت خاکریز دراز کشیده بودم و جلو را نگاه می‌کردم. منطقه جلو خاکریز مسطح و خاکش سفت و سخت بود. ناگهان هوا منقلب شد. تکه ابر سیاه بزرگی روی موضع ما آمد و همه جا را سیاه کرد. چندان اهمیتی به این ابر ندادم زیرا منطقه روبه‌رویم را نگاه می‌کردم. عده خیلی زیادی از نفرات شما سینه‌خیز به طرف خاکریز می‌آمدند، عده‌شان خیلی زیاد بود. به سرعت روی زمین می‌خزیدند و پیش می‌آمدند. خیلی ترسیدم و به سربازان اطرافم گفتم «ایرانیها آمدند.» آنقدر نزدیک شده بودند که من صدا می‌کردم «شما کی‌ هستید؟» و البته کسی جواب نمی‌داد. ترس و وحشت وجودم را فراگرفته بود. متحیر بودم و نمی‌دانستم چکار کنم. ناگهان این عده مسیرشان را تغییر دادند و آمدند پشت خاکریز. برگشتم و آنها را نگاه کردم. هیچ‌کس نبود جز کلافی از گردوغبار که روی زمین موج برمی‌داشت. متوجه دیگر افراد شدم. آنها نیز متحیر بودند...

احسان قنبری نسب
ارسال نظرات